دیدگاه ها: (۱۰ دیدگاه )
خدایا ساده از گناهانم بگذر همانطور که ساده از ارزوهایم گذشتی…….
قبله من
چه قدر ساده و آرام،
چه قدر صبور و صمیمی،
تو در من آمیختی.
باور کن تو را در اولین نماز نخوانده جستجو کردم
که هنوز به قنوت گریه نرسیده سلامم دادی.
بعد…
من ماندم و دستان پر دعایی
که به آسمان پر استجابت چشمانت آویخته شد.
اصلا بیا و تو بگو…
تو بگو کدامین سو قبله ی من است!؟
سلام قبول باشه
دقیقاخیلی گرون خیلییییییییییییییی
ای خدا غصه نخور از تو فراری نشدم
بعد از آن حادثه در کفر تو جاری نشدم
با وجودی که به حکم تو دلم زخمی شد
شاکی از اینکه مرا دوست نداری نشدم
ابر را چوب همین سادگی اش ویران کرد
من که ویران تر از این ابر بهاری نشدم
ای خدا غصه نخور… باز.. همین می مانم
من زمین خورده ی این ضربه کاری نشدم.
…….
حضور خدا رو هیچوقت…هیچوقت از خاطر نبر!
هبــــــــوط
……..
هیچ کس وسوسهاش نکرد، هیچ کس فریبش نداد، او خودش سیب را از شاخه چید و گاز زد و نیم خورده دور انداخت.
او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید، ایستاد. انگار میخواست چیزی بگوید. چیزی اما نگفت. خدا دستش را گرفت و مشتی «اختیـــــار» به او داد و گفت:
“برو؛ زیرا که اشتباه کردی. اما اینجا خانه توست هر وقت که برگردی؛ و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهی هست.”
او رفت و شیطان مبهوت نگاهش میکرد.
شیطان کوچکتر از آن بود که او را به کاری وادار کند. شیطان موجود بیچارهای بود که در کیسهاش جز مشتی گناه چیزی نداشت.
او رفت… اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند، او رفت تا کودکانه اشتباه کند!
او به زمین آمد و اشتباه کرد، بارها و بارها. اشتباه کرد مثل فرشته بازیگوشی که گاهی دری را بیاجازه باز میکند، یا دستش به چیزی میخورد و آن را میاندازد. فرشتهای سر به هوا که گاهی سُر میخورد، میافتد و دست و بالش میشکند.
اشتباههای کوچک او مثل لباسی نامناسب بود که گاهی کسی به تن میکند. اما ما همیشه تنها لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود. ما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرت کردیم. سنگهای ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم…
اما یک روز او بیآن که چیزی بگوید، لباسهای نامناسبش را از تن درآورد و اشتباههای کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او دو بال کوچک نارنجی هم دارد؛ دو بال کوچک که سالها از ما پنهان کرده بود و پر زد مثل پرندهای که به آشیانهاش پر میگردد.
او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع میکند، صدایش را میشنوم؛ زیرا او قناری کوچکی است که روی انگشت خــــــدا آواز میخواند.
عرفان نظرآهاری
سلام داداش خوبی؟ من اسمم میلاده از چت روم گیلاس میشنامت/ این وبلاگم مذهبی هستش در مورد امام زمان هستش اگه بشه برای خاطر امام زمان بزار همه ببینن/ منم بخوای واست بنر میسازم میدم/ یا علی داداش
سلام توحید جان خوبی؟
چند وقته نوشته هام تایید نمیکنی و داخل سایت قرار نمیدی
چرا؟؟؟؟؟؟
پله ها در پیش رویم یک به یک دیوار شد زیر هر سقفی که رفتم بر سرم آوار شد مرغ دست آموز خوش خوان کرکسی شد لاشخور وان غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت بس که در گلشن شبیخون خزان تکرار شد تا بیاویزند از اینان آرزوهای مرا جا به جا در باغ ویران هر درختی دار شد زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر کان دل پر آرزو از آرزو بیزار شد؟…. :: :: توی چهار چوب یه زندون عمریه که من اسیرم تشنه یه نم بارون عطش ناب کویرم رنگی بی رنگی گرفته آسمون بی ستارم نه کسی به یاد من ، نه کسی میاد کنارم تموم رنگ تنم رو با قلم سیاه کشیدن رنگی که عاشقیارو توی سایشم بریدن خودمو توی نگاه چند تا رهگذر میبینم خیره می شن به من اما هنوزم تنها ترینم واسه ی سیب نچیده حالا تبعیدیه دردم واسه ی یه فکر مسموم پشت فواره سردم منم اون سایه تنها توی قاب روی دیوار نبض افتاده خورشید دم یه غروب بیمار شانس من بود که یه نقاش من و اینجوری کشیده یه پرندم که تو عمرش رنگ جفتشو ندیده ….
بعضی دردها درد تنها بودن نیس تاوان با یکی بودن است…..